- دختر پاكدامن
از عمار ياسر نقل شده كه: روزى در مسجد اعظم كوفه در كنار منبر على (عليه السلام) نشسته بوديم ناگاه صداى غوغاى زيادى از درب مسجد بلند شد و خبر آوردند كه جمعى زنى را در هورج گذاشته و با شمشير كشيده به گرد او صف زدهاند و آن زن صدا مىزد: يا غياث المستغيثين و يا اميرالمومنين اغثنى و به آنها اجازه ورود داده شد.
آنها با آن زن جلو منبر على (عليه السلام) نزديك شدند، پير مردى عرض كرد: يا على اين دختر من است يكى از بزرگان عرب خواستگارى كرده حالا متوجه شدم كه آبستن است و او قسم مىخورد كه خلاف عفت از من صادر نشده و خون مرا بدون جهت نريزيد، بلكه مرا پيش على (عليه السلام) ببريد او حكم كند، حضرت دستور دادند قابله آمد او پس از بررسى گفت: آبستن است، پس از اين على (عليه السلام) فرمود: اى پيرمرد آيا تو از اهل فلان ده شام نيستى؟ گفت: چرا، فرمود: آيا در كوه شما برف پيدا مىشود؟ عرض كرد: آرى فرمود: كسى است قدرى از آن برف براى من بياورد؟ گفت: كى قدرت دارد از دويست و پنجاه فرسخ راه برف حاضر كند؟ فرمود: من حاضر مىكنم دست مبارك را بالا برد و مردم ديدند كه دست حضرت از مسجد كوفه گذشت و برگشت در حالى كه قطعه برفى در دست بود، صداى الله اكبر مردم بلند شد.
حضرت دستور داد طشت پر از لجن آوردند و برف را روى آن گذاشتند، فرمود: زن را در گوشه مسجد كه نام آن مسجد بيت الطشت معروف است بردند و خيمه زدند و زن را روى آن نشانيدند بعد از ساعتى صداى تكبير بلند شد، گفتند: يك كرم بزرگ از دختر بيرون آمد.
حضرت فرمود: اين دختر در سن ده سالگى در جوى آب رفت و اين كرم در رحم او داخل شد تا اينكه به اين بزرگى گرديده و خيانتى از او سر نزده، خوب شد كه به من رسانديد، خون او ريخته نشد(1).
- سرى بريده در محراب
در كتب شيعه و سنى نقل شده كه: روزى عمر از براى نماز به مسجد النبى رفت ديد يك جوانى سربريده در ميان محراب گذاشته شده است، هر چه تفحص از قاتل نمودند چيزى به دست نيامد.
قصه را به على (عليه السلام) تذكر دادند آن حضرت فرمودند: قاتل فعلا معلوم نمىشود برويد مقتول را دفن نماييد، من بعدا قاتل را معرفى مىكنم بر حسب امر حضرت جنازه را دفن نمودند و در حدود سه ماه از اين قضيه گذشت، باز عمر از براى نماز صبح رفت به مسجد ديد بچه نوزاد در ميان قنداق توى محراب گذاشتهاند هر چه تفحص كردند مادرش معلوم نشد.
قضيه را به على (عليه السلام) تذكر دادند فرمود: بچه را به دايه بدهيد شير بدهد تا من مادر او را معرفى مىكنم، تا اينكه عيد فطر رسيد على (عليه السلام) به دايه فرمود: بچه را زينت دهيد، فردا كه عيد فطر است او را قنداق مىكنى و بر روى دست مىگيرى و در مصلى و در ميان صفوف زنها گردش مىكنى تا اينكه زنى درشت اندام تا چشمش به اين بچه مىافتند بى اختيار او را از تو مىگيرد و مىبوسد و اشكش بر جبين بچه جارى مىشود و مىگويد: آه براى تو اى بچه بى گناه و مظلوم و داد از پدر ظالم تو.
در اين حال آن زن را بياوريد پيش من، دايه بر حسب دستور حضرت روز عيد فطر بچه را در ميان صفوف زنان گردش مىداد آن زن آمد بچه را بوسيد و گفت: اى بچه بى گناه و مظلوم و داد از پدر ظالم تو، گرفت بچه را و گريه كرد در اين هنگام دست او را گرفت و گفت: حضرت على (عليه السلام) تو را خاسته، آن زن گلوبندى طلا به او داد و گفت: مرا رها كنيد، او را رها كرد و آمد پيش على (عليه السلام) گفت: من كسى را نديدم.
فرمود دروغ مىگوى، هر چه گفتهام درست است ولكن تو گلوبند گرفتى و او را رها كردى، خواست او را تاديب كند، از او وساطت كردند، رها كرد و فرمود: ديگر به آن زن پيدا نمىكنى تا سال آينده و حالا بچه راببريد، سال ديگر دو روز به عيد فطر مانده بياوريد پيش من، بچه را بردند.
سال آينده روز معين آوردند، على (عليه السلام) مثل گذشته دستور فرمود: كه در ميان صفها زنى مىآيد از تو بچه را مىگيرد و مىبوسد و حرفهاى سال گذشته را به زبان جارى مىكند و آن زن را پيش من بياوريد، اگر اين دفعه نياوريد تو را عقوبت سخت خواهم كرد، دايه طبق فرمان حضرت آن بچه را از دست اين زن گرفت، بوسه زد زن را آورد پيش حضرت على (عليه السلام) فرمود: به چه جهت اين بچه را از دست اين زن گرفتى و بوسيدى و گريه كردى؟
گفت: او را زيبا ديدم، فرمود: چرا گريه كردى؟ دلم سوخت بحال او كه پدر و مادر ندارد.
حضرت فرمود: كسى به تو نگفته از كجا مىدانيد، زن ساكت شد ناچار اقرار كرد كه اين طفل مال من است، چون بعد از يكسال ديدم طاقت نياوردم.
حضرت فرمود: چرا در مسجد گذاشته بودى تا پدر او را معرفى نكنى تو را رها نمىكنم و من از اوضاع شما باخبرم لكن خودت بايد داستان خود را نقل كنى، گت: ناچارم بگويم، من دختر مردى از انصار مىباشم و پدرم در يكى از جنگهاى اسلامى شهيد شد و مادر هم ندارم، لذا از تنهايى شب و روز گريه مىكردم تا اينكه يك روزى زن مقدسه وارد منزل من شد و از حال من آگاه شد، خيلى گريه كرد و گفت: تو را تنها نمىگذارم و من مادر تو هستم.
مدتى شب و روز پيش من بود مثل اين زن در تقوى نديده بودم، تا روزى مىخواست حمام برود، به من گفت: نور چشم من اگر مىترسى و تنها هستى من دخترى به سن تو دارم پيش تو مىآورم، من هم قبول كردم وقتى كه آورد درب حياط را به روى ما بست كه كسى وارد نشود.
چون زن رفت و اين دختر چادر را از سرش برداشت ديدم يك مرد جوانى است و دست بىعفتى به طرف من دراز كرد و هر چه قسم دادم فايده نكرد تا اينكه خواسته خود را عملى كرد و بسيار من ناراحت شدم و صبر كردم تا اين جوان خوابيد سرش را از بدن جدا كردم و جنازه او را در محراب مسجد گذاشتم و اين بچه از او است، آوردم در محراب گذاشتم كه تلف نشود، پس از يكسال او را ديدم طاقت نياوردم و لذا او را بغل گرفتم و بوسيدم.
حضرت على (عليه السلام) فرمودند: زن را به من نشان بدهيد، زن را آوردند حضرت او را تعزير كرد(2).
1- روضه الواعظين
2- اسرار معراج ص 356 (حیدری)